هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
هلما جونیهلما جونی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

هلیا و هلما گلهای زندگی ما

تولد مامان جون

مامان جون  تولدت مبارک انشاالله همیشه زنده باشی.عزیز دلم خیلی دوست دارم .   بابا برات پلاک قلبی که دوست داشتی گرفته اما من هیچ کاری نمی تونم بکنم. امیدوارم با نمره های خوبم خوش حال بشی. مامانی گلم بخاطر زحمتات ممنونم. ...
27 آبان 1393

هلیا و انتظار شیرینش

بعد از مدتها دوباره برگشتیم.اما این دفعه هلیا بعد از کلی دعا و خواهش که من تنهام  حالا داره خواهر میشه. الانه الان که نه. یه 4 ماهی مونده ولی انتظار شیرینیه.کاش این ماهها زود بگذره و نی نی نازمون بیاد پیشمون. هلیا دیگه بزرگ شده و کارهاشو خودش میکنه . درسشم که عععععععععالیه. فقط بعضی کاراش... خدایا به خاطر هدیه هایی که به منو بابا جون دادی ازت ممنونیم.همه تلاشمونو برای تربیتشون میکنیم. ...
20 آبان 1393

دخترنازم

با تمام مداد رنگی های دنیا   با هر زبانی که بدانی یا ندانی                                   تنها یک جمله برایت می نویسم   دوست دارم دختر نازم   ...
9 تير 1393

دوچرخه سواری

چند روزی بود که هلیا به باباش می گفت منو ببر پارک تا دوچرخه سواری کنم.بابام که مثل همیشه سرش شلوغ بود. یا کارای عقب افتادشو باید انجام میداد یا غصه پایان نامشو می خورد. بالاخره عصر جمعه قبول کرد که بریم پارک نزدیک خونمون و برای هلیا یه دوچرخه کرایه کنیم. اون روز به هلیا خیلی خوش گذشت. رکاب دوچرخه رو به زور پا می زد و می خندید. من و بابا هم از شادی دخترمون شاد شدیم.   ...
8 تير 1393

هلیا سهم من از دنیا

چقدر آرامم دخترم که تو هستی.... که کنارمی و همیشه در قلبمی.... دغدغه ی هر روز من بودن و خندیدن توست....                                                            لحظه به لحظه موفقیتت را آرزو دارم. امروز کارنامه هلیا سبز سبز بود. هلیا جون میره کلاس دوم   ...
19 خرداد 1393

شمال (نور) 93

اوایل خرداد به نور رفتیم. این اولین سفر با دایی محمد و زن دایی بود. مامانی و بابا اسی هم همراهمون بودن. ما یه روز زودتر رفتیم. برای ناهار بابا از بازار ماهی فروشها ی نور ماهی سفید خرید و مامان سبزی پلو ماهی درست کرد. چهارشنبه شب بقیه اومدن. روز بعد همه با هم برای ناهار ماهی و مرغ خریدیم و به لاویج و پارک کشپل رفتیم. موقع ناهار بارون تندی گرفت و حسابی خیس شدیم. عصر هم از بازار رویان خرید کردیم.بابا برای من یه کیف کیتی خرید. روز جمعه موقع برگشتن به دریا رفتیم.بعد هم از جاده هراز برگشتیم. لاویج پارک کشپل روز برگشتن لارکوه هلیا گریه میک...
17 خرداد 1393